امروز باز هم به کودکان فکر میکردم و به کودکی ام.
پیش خود گفتم کودکان ما به نوعی فیلسوف اند در قد و قامت کوچک.
دیدن و اندیشیدن و پرسش هایشان بسیار مایه ی فلسفی دارد.
چرا شب، سیاه است؟
چرا به این رنگ می گویی سبز و نمی گویی قرمز؟
چرا ما روی دست هایمان راه نمی رویم؟
چرا اسب چهارپا دارد؟
اگر ما چهارپا داشتیم و آنها دوتا، چه میشد؟
بعد به این فکر کردم که ما هم زمانی از این دست سوال ها زیاد می پرسیدیم
ولی از یک جایی به بعد ساکت شدیم.
نگاه می کردیم، می اندیشیدیم
ولی دیگر نمی پرسیدیم.
ما با فلسفه آغاز کردیم و با مذهب، پرسشگری را کنار گذاشتیم.
چرا که مذهب عموماً پاسخ نهایی تمام پرسش ها را آماده داشت و
ما دیگر نباید می پرسیدیم!
ما فیلسوف های کوچکی بودیم که با جبر مذهب، به دار آویخته شدیم.
۱ نظر
بازم میتونیم سوال پرسیدن و روحیهی پرسشگریمون رو دوباره زنده کنیم.
چطوری نورونهامون فعالیت میکنن؟
اطلاعات چطوری در مغزمون جابجا میشن؟
جنس نورونها از چه عناصریه؟
بر چه اساسی حرف میزنیم؟