++ یه مسافر کجا خودشو گم می کنه؟
__ مسافر، ذاتاً بی سرزمینه، گم شدن براش معنایی نداره، هرجا بره خونه ش همونجاست، سرجای خودشه.
آدمای عادی اند که گم میشن، توی شلوغی ها و روزمرگی ها
++ و اگه خودشو از دست بده، کجا باید دنبال خودش بگرده؟
__ شاید باید صبر کنه تا کس دیگه ای بیاد پیداش کنه، کسی که از جنس خودش باشه؛ یه مسافر دیگه
++ اگه اونجا متروکه باشه و هیچوقت کسی عبور نکنه چی؟
__ اونوقته که واقعا چیزی شده که همیشه بوده؛ یکه و تنها. تا قبل از اون، حداقل خودش با خودش بود، الان دیگه خودشم خودشو رها کرده. تنهایی واقعی همینه.
++ ولی من فکر میکنم “بی کسی” از “تنهایی” بهتره.
لااقل منتظر نیستی کسی بیاد از تنهایی درت بیاره.
ولی تنهایی توی دلش “امید” داره
و امید یعنی “انتظار”
و انتظار یعنی “درد”.
__ کمتر پیش میاد کسی به این مرحله برسه، چون خیلی سخته. سخته که تو دائم در رفت و آمد بین آدم ها باشی و ناخوداگاه، چشمت دنبال کسی که فکر میکنی میاد و همراهت میشه، نباشه.
شاید تنها چیزی که مانع از این میشه، یک زخم عمیقه که از گذشته داشته باشی و نخوای دیگه دنبالش بگردی.
++ اینجاست که باید از این آدما ترسید، چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن.
۱ نظر
فقدان زشته.
زیبایی و احوال خوش هم کمیابه.
ریشهی همهی چیزها هم بهمون نمیرسه مگه براش بجنگیم.
جنگیدن فقدان میاره.
رها کردن خودمون هم در شرایط زمینمون میزنه.
آدم میمونه به کی و چی ارزش بده.
آدمها همش از دست دادنو برامون فراهم میکنن.
زندگی هم درون تهی شدن و فقدان رو بهمون میده.
واقعا چطور میشه خوشحال بود؟!