میان من و تو هیچ نبود جز جسارت عاشقی.
تو گذشته ات را پشت در جا گذاشتی و
من تمام قوانین و باورهایم را بیرون آورده و
روی میز گذاشتم.
آن لحظه بود که “ما” متولد شد.
تو شاید یادت رفته باشد دلبرکم
ولی همه چیز اینگونه آغاز شد ..
وقتی رفتی می دانستم دیگر گذشته ات را نخواهی یافت؛
چرا که [userpro_private]با دور شدنت ، هرچه ذهنم را زیرو رو کردم
اثری از باورهای گذشته ام نبود.
من پیش از تو فهمیدم چه چیزی را از دست دادیم!
ولی امان از وقت هایی که غرور لعنتی ات نمی گذارد برگردی و بگویی راهش را پیدا میکنیم؛
فاصله چاره ی هیچ دردی نیست که خودش
دردی بی امان و بی درمان است …
تو می رفتی و نمی دانستی مدت هاست
من و تو آدم دیگری شده بودیم
ما شده بودیم و
دیگر تا ابد من و تویی نمیتوانست وجود داشته باشد.
[/userpro_private]