در خانهای قدیمی نشستهام و با آلبوم حریق خزان قربانی که در قطرههای فواره حوض فیروزهای روی چینیهای گل سرخ داخل آب حل میشود، تمام قد عاشق میشوم.
با خود، داستان تکتک عابران صندلیهای لهستانی در همسایگیام را که این لحظه از تاریخ با هم در این خانه همسفر شدهایم مرور میکنم.
دود سیگار از صندلیهای مجاور در هوا رقصکنان دور میشود و من شمعدانیهای روی پلکان را نفس میکشم و به تصویری که ته فنجان قهوهام خشک شده خیره میشوم.
سرم را که بالا میآورم دخترک موفرفری صندلی بغلی با چشمانی پر از خاطره، به دوردستهای خانه خیره شده و تصور میکنم به قدر سالها با خود زندگیهای نزیسته با مردان تنها و شاعری را مرور میکند که آنان نیز در جایی از تاریخ، سرنوشت مشابهی را به دست خود قلم زدند.
دختری پشت سرم، سرش را میان دستانش گرفته و با هندزفریای در گوش، این حس را به من القا میکند که از این فضا، تنها فراموشیاش را در منوی کافه سفارش داده و با جهان ما آدمیان هیچ کارش نیست.
شجریان میخواند اکنون و پسری روبرویم با موهای مجعد و بیپیرایه با او لبخوانی میکند و هیچ باکی ندارد از اینکه دوستانش به این حال او، زل زدهاند و رازهایش را با این حال دگرگون شدهاش افشا میکنند.
هر از گاهی کافهداری قد بلند، کنار میزم پیدایش میشود تا کسریای نباشد از اینکه سه ساعت است در صندلیام خشکم زده و در موجهای آب و گاه در ته فنجانم غرق میشوم.
چراغهای کتابخانه خاموش است و من به تصاویر چاپ شده شاعران روی جلد فکر میکنم که پشت پنجره ایوان، در تاریکی و سکوت به زندگی ما عابران چشم دوختهاند تا بعدها شعرمان کنند و افسوس که ما هرروز شعر میخوانیم و در دل، آن را به نفع خود تفسیر میکنیم دریغ از آنکه لحظهای فکر کنیم شاید مالک این شعر، واقعا خود ما باشیم در یکی از سفرهایمان در این خانههای قدیمی و هنگام عبور از دریچه نگاه شاعران سکوت و تنهایی.
کمانچه در گوشم تمام تنم را مینوازد و من نمیدانم به جهان و هستی فکر میکنم یا در آن غرق شدهام و تصوری انتلکتگونه از خود دارم که شبی در خانهای قدیمی روی یک صندلی لهستانی نشستهام و با صدای آلبوم حریق خزان قربانی در قطرات فواره حوض فیروزهای روی چینیهای گل سرخ داخل آب حل میشوم….
۲ نظر
برای شهلا صفایی عزیز
نوشته ات مرا به سال های دور برد هرکدام از آدم هایی که دیدی در آن خانه می توانستم و میتوانم من باشم یا بند بند آن خانه میتواند مخفیگاه خاطرات من باشد اما راستی چرا اینقدر خاطراتم الان که میخواهم به قلم بیاورمشان گنگ و مبهم هستند و اشخاص چون شبح های سرگردان دور من میگردند اسم آن پسرک چه بود که خودش برای خودش عهد اخوت بسته بود با من که لحظه ای ازم جدا نشود یا آن دخترک مو فرفری که عاشق نوشته هایم بود یا آن دختر دیگر که سوالش مدام این بود به نظرت هیچکاک بهتر است یا برگمان و من میگفتم نمیدانم شاید هیچ کدام شاید هر دو نمیدانم در کجای این دنیا کدام جادوگر بد ذات مرا از دخمه خویش فرا خواند و سپس دوباره مرا به دخمه برگرداند
و چرا من به راحتی خودم را در میان خاطرات دیگران میابم و احساس عمیق همزادپنداری با آدم های دارم که هرگز آن ها را ندیدم آیا به راستی همه ما یک نفر هستیم
جزئی از کل! داستان تک تک ما