هامون عزیزم
نامه نوشتن برای تو را بیش از هرکار دیگری در این دنیا دوست دارم
از لحظهای که قلم به دست میگیرم، گویی دیگر گذر زمان را حس نمیکنم
غرق در زیستنی فراتر از آنچه گفتهاند و دیدهایم میشوم
حتی فکر کردن به تو، به تنهایی مرا از مکان و زمان جدا میکند و به سالهای دور و ناآشنا پرت میکند.
تو را از کودکی تا بزرگسالی در ذهنم به تصویر میکشم.
و فلو میشوم.
تو حتی در ذهنم هم مرا غافلگیر میکنی!
با لذتهای کوچکی که دنبال میکنی و زندگی را ساده و عمیق به تماشا مینشینی.
وقتی حس میکنم با چالشی مواجه شدی، و مجبوری با سختی و جنگیدن از آن عبور کنی،
تو اندکی مینشینی و گویا دقایق و ساعاتی با خودت خلوت میکنی
و پس از آن بیآنکه بجنگی یا بر خودت سخت بگیری، به حرکتت ادامه میدهی
و من بهتزده به تو نگاه میکنم!
به اینکه چقدر اصیل و دلنشین، خودت را زندگی میکنی.
و چه ساده از بحرانها عبور میکنی
و چونان رودخانه در جریان و خروشی دائم هستی
ولی در ذات خود، آرام و بیکران.
تو سرشار از شور زندگی هستی.
و اینجاست که میبینم تو نه فرزند من، که فرزند این جهانی
و دنیایت نه به کوچکی خانه و کاشانه و ذهن من، بلکه به وسعت هستی است.
تو بهتر از من یاد گرفتهای که نمیشود به خاطر فرد دیگری زندگی کرد
و خیلی زودتر از من آموختی، که زندگی حتی یک لحظه به خاطرت صبر نمیکند و باید با تمام وجود زندگیاش کنی.
تو خیلی قشنگتر از من و تمام سالهای زیستنم خودت هستی
در زمین خوردنها
برخاستنها
به هنگام خستگی و ناامیدی
و حتی عشق!
بیش از آنکه نگران نگاه و قضاوت دیگران باشی، خودت هستی
و خودت را آنگونه که هستی در تنهایی و در جمعهای تنها! به آغوش میکشی.
وقتی در ذهنم تصور میکردم روح و تنت را این روزگار، زخمی میکند قلبم فشرده میشد
ولی همان لحظه میدیدم که تو در میانه میدان زندگی،
بین اشک و بهت و شکوه، میرقصی و
لبخندی گوشهی لبت پیداست که گویی مرا میبینی
و میخواهی بگویی شوق زندگی در تو قویتر از رنجها و پوچیهایش است
هامون
به راستی تو نه شبیه من
که شبیه هیچکسی در این دنیا نیستی
و همین هربار حتی در خیالم مرا شگفتزده میکند.
هفت سال پیش بود که نوشتم:
لذت خطر کردن حتی اگر سقوط در آن قطعی باشد
از آسودگی یکجا نشستن و توهم زیبا زیستن ارزشمندتر است .
سخت بر این باورم او که درد عمیق زندگی را لمس نکرده باشد
هرگز طعم لذت بردن از لحظهها را نخواهد چشید .
و تو امروز در خیال من،
چه زیبا تکتک این واژهها را زندگی میکنی و قد میکشی!
هامون همیشه تصور میکردم که این منم که باید خوب زندگی کردن را به تو بیاموزم
ولی مدتهاست که در کمال شگفتی، تویی که از آینده(با همان معنای قراردادیاش)
راهی به امروز من باز میکنی و مرا به زندگی-نه به شکلی آرمانگرایانه- بلکه آنچه هست
دعوت میکنی.
و بازهم تمام قواعد و فرمول این زندگی و زمان و این جهان، برایم درهم میشکند
و جایش را به امید میدهد
به رویا
و شدنِ تمام نشدنیها و
ممکن بودن تمام ناممکنها!
حرفهایم با تو تمامی ندارد.
و میدانی که هربار هرآنچه مینویسم را بدون ذرهای تغییر برایت به یادگار میگذارم
امشب نیز، مجبورم نامهام را همینجا به پایان ببرم
در عوض تو را به پاراگرافی از کتاب لذات فلسفه ویل دورانت؛ مهمان میکنم:
«سه هزار سال پیش، به خاطر مردی رسید که انسان میتواند پرواز کند و بالهایی برای خود ساخت.
پسر او ایکاروس، به بالهای پدرش اعتماد کرد و تلاش کرد با آنها پرواز کند.
ولی به دریا افتاد.
انسان مرد.
اما زندگی گستاخانه به رویای خود ادامه داد.
پس از سی نسل، لئوناردو داوینچی آمد و در میان طرحها و رسمهای خود، نقشه محاسبات خود را برای یک ماشین پرواز کشید
خودو در کنار صفحه، علامتی گذاشت که هنوز مانند زنگ در گوش ما صدا میکند:
«اینجا باید بال گذاشته شود.»
لئوناردو موفق نشد و مرد.
ولی زندگی به این رویا ادامه داد.
نسلها گذشت و مردم گفتند که انسان نباید پرواز کند.
چون خدا نخواسته است.
اما سرانجام مردم پرواز کردند.
زندگی همان چیزی است که سه هزار سال صبر میکند اما سر فرود نمی آورد.
فرد شکست میخورد اما زندگی پیروز میشود.
فرد میمیرد اما زندگی بدون آنکه خسته شود به راه خود ادامه میدهد.
به حیرت میافتد.
به شوق میآید.
نقشه میکشد.
میکوشد.
بالا میرود.
و دوباره هوس و شوق دیگری را تجربه میکند.
اینجا پیرمردی است که در بستر مرگ آرمیده است.
دوستانش به دورش جمع شدهاند و در کارش فرو ماندهاند.
خویشاوندانش گریه میکنند.
چه منظره وحشتناکی! بدنی سست و از کار مانده.
دهانی بیدندان و چهرهای بیخون.
زبانی بیحرکت و چشمانی بینور.
او جوانی بوده که هزار امید و تلاش داشته است.
او پس از آن همه درد و رنج به اینجا رسیده.
بازویی که هزار ضربه زده و در هزار رقابت شرکت کرده.
آن همه دانش و حکمت بر این بستر افتاده.
هفتاد سال طول کشیده تا از حیوانیت به آدمی رسیده و توانسته حقیقت را بجوید و زیبایی را بیافریند.
ولی اکنون مرگ بر بالای سرش ایستاده و در کامش زهر میریزد.
مغزش میترکد و نفسش بند میآید
مرگ پیروز میشود.
در بیرون، بر روی آلاچیق های سبز، مرغان چهچهه میزنند.
خروس آواز میخواند.
جوانهها میرویند.
شاخهها سر برمیآورند.
کودکان بیتوجه به مرگ، میخندند و شادی میکنند.
در زیر سایه درختان، دو دلداده راه میروند و خیال میکنند کسی آنها را نمیبیند.
سخنان آهسته آنها با صدای مرغان در هم میآمیزد.
دستها و لبهای آنها یکدیگر را میسایند و …
زندگی پیروز میشود.»
۲ نظر
کودکان،انسان کاملند…
دارم به لحظههایی که زندگی نکردم و زندگی عبور کرد و رفت فکر میکنم.
اما میدونی چیه؟
من به این طور زندگی عادت کردهام مثل همه