پیش نوشت: این پست، ادامه ی دو مطلبی ست که پیش از این راجع به آموزش نوشتم. اگر نخوانده اید، پیشنهادم این است اول آنها را بخوانید:
▪️▫️▪️
چیزی که عملاً در رابطه ی معلم و شاگرد رخ می دهد بجای “ایجاد هشیاری برای شناخت واقعیت”،
“بی جان کردن واقعیت” است.
وظیفه ی معلم، نقل کنندگی ست و شاگردان به ظرفی برای انباشتنِ محتویاتِ نقل های معلمان بدل شده اند.
محتویاتی که از واقعیت جدا شده اند و کلیت و یکپارچگی خود را از دست داده اند و تهی و پوچ اند و بیشتر به کلماتی خالی از معنا و مفهوم شبیه اند که کامل کننده ی حرافی های بی سر و ته باشند.
این محتویاتِ نقل شده دیگر قدرتِ “تغییر” و “دگرگون سازی” ندارند.
شاگرد بی آنکه دلیلش را بداند یک سری جملات را یادداشت می کند و حفظ می کند و بدون اینکه بپرسد و یا بداند چرا ٢ضربدر ٢ ، ۴ میشود و این چه معنایی دارد؛به مخزنی بی خاصیت برای معلم بدل میشود.
فردی که روز به روز از مفهوم واقعی “انسان” دور می شود و به یک ماشین با کلیه ی رفتارهای ماشینی تبدیل میشود.
تعریف معلم و شاگرد در رابطه با همین ظرف یا مخزن شکل می گیرد.
معلمی بهتر است که بتواند این مخزن ها را بیشتر و کاملتر انباشته کند.
و شاگردی خوب است که بدون مقاومت و با فروتنی اجازه دهد که پرش کنند!
امروز فکر میکنم چقدر در رابطه با برخی تعاریف در اشتباه بودم.
شاگردانِ تنبل و بی خاصیت و دیوانه ی آن دوران؛ شاید نه تنبل بودند و نه بی خاصیت و نه دیوانه؛
فقط عصیانگرانی بودند که از اندیشه و ظرفشان محافظت میکردند و در مقابلِ انباشته شدن و سرریز شدن توسطِ محتواهای بی ارزش مقاومت می کردند.
و امروز می بینم که چقدر از شاگرد اول ها و هرآنچه که “خوب” و “بهترین” تعریف میشد؛ جلوترند و موفق تر.
چون قدرت “آفرینش” و “خلقِ” هرآنچه میخواهند را از خود نگرفتند و به هیچ نفروختند!