یکی از موضوعاتی که شاید بسیار به آن اندیشیده ام، در بابِ “مرگ” بوده. دیشب نیز زیاد در این وادی پرسه می زدم.
وقتی به پدیده ای به نام مرگ فکر می کنیم اول با یک “عدم انتخاب” مواجه میشویم؛
درواقع مرگ، پایان تمام انتخاب هایی ست که در این دنیا تجربه می کنیم.
مرگ، پایان زیستن و انتخاب های ماست.
ما در عالمی پرتاب شده ایم و خودمان را شناختیم که باید در هر لحظه “انتخاب” هایی انجام دهیم.
از آنجایی که ما از لحاظِ مکانی و زمانی “محدود” هستیم، پس امکان های پیش روی ما که در هرلحظه میلیاردها امکان وجود دارد، تحت یک “جبر” است.
▪️همانطور که مارتین هایدگر ، مهم ترین فیلسوف قرن بیستم، زمانی چنین بیان کرد که انسان – یا به قول او “دازاین” – همواره خود را در میان مجموعه ای از “امکانات” و “محدودیت ها” می بیند. هم محدود به آن امکانات است و هم آن امکانات به مثابه امکان ، امکان گشودگی و آزادی انتخاب به او می دهد. هایدگر نام این پدیده را “پرتاب شدگی” می گذاشت.
ما در هر آن، در مواجهه با بی نهایت امکانِ کنش و واکنش هستیم، ولی مجبوریم که چون در آنات (دَم ها- هنگام ها) محدودیم، انتخابی انجام دهیم.
بنابراین یکی از امکان ها را برمیگزینیم؛
این میشود اختیاری که در آغوش جبر اسیر است.
انسان در آغوش یک جنس، “جبرِ مختارگونه” زندگی میکند. انسان “مجبور” است به انتخاب؛ ولی انتخاب هاش بی نهایت اند.
بنابراین مرگ، پایانِ تمام گزینش های ماست.
من زمانی میمیرم که آن لحظه، آخرین انتخاب و امکانِ وقوعیِ زندگی دنیوی خودم را می بینم.
مرگ تنها پدیده ای ست که نمیتوانیم با شخص دیگری شریک شویم. هرکدام از ما به هنگام مرگ، تنهاییم.
ولی در این سالها موضوعی، بسیار مرا به خود مشغول کرده و آن این است که فکر میکنم یک پدیده وجود دارد که معادله ی مرگ را برهم میزند.نه اینکه مرگ رخ نمیدهد، بلکه دیگر تنها نخواهیم بود.
همانطور که گفته اند و میدانیم، مرگ، ارتباط ما با این دنیا را قطع میکند؛ و آن پدیده که این اصل را برهم میزند به اعتقاد من “عشق” است.
من اگر در این دنیا کسی را داشته باشم که عمیقا عاشق من باشد و من عشق را با او تجربه کرده باشم پس او کسی ست که به عمیق ترین لایه های وجودی من و جهان من دسترسی دارد بنابراین به هنگام مرگ، تنها نیستم و ارتباطم با این دنیا قطع نخواهد شد.
به قول دکتر آرش نراقی:
” تنها انسان های غیرعاشق اند که تنها میمیرند.”
پس عشق باز هم معادله را برهم میزند!
ما به عنوان اجزا میمیریم ولی زندگی گستاخانه به حیات خود ادامه میدهد.
ما شکست میخوریم و از صحنه خارج می شویم ولی همچنان زندگی برای پیروزی تلاش می کند.
یادم می آید زمانی که ستون محکمی در زندگی ام را از دست دادم، استادم برایم نوشت:
“زندگی همچنان ادامه دارد.”
و این انکار نشدنی ست که در کنار تمام از دست دادن هایمان، زندگی بی وقفه به راه خود ادامه میدهد و متوقف نمی شود.
مرگ بالای سر ما می ایستد ولی زندگی چون کودکی قهقهه ی شادی سر میدهد.
مرگ،نفس ما را در سینه حبس میکند ولی زندگی چون دو دلداده در خلوتی، معاشقه ای تمام نشدنی را آغاز می کند.
مرگ، بند بند وجودمان را از هم می گسلد ولی زندگی با شوق و حیرت میان زیباییِ آوازها و سازها و نغمه ها، پیروز میشود.