فقط نُه سالم بود که زیر درخت انجیر، بغض کردم!
هنوز یادم است که در دلم
ملغمه ای از دلتنگی و انتظار به پا بود.
دیگر دلم نمیخواست بزرگ شوم،
خصوصاً که تا آن زمان، کودکی بزرگ بودم
که همیشه حواسش بود
شایسته ترین رفتار را داشته باشد.
فقط نُه سالم بود که فهمیدم از آن به بعد
جز تکرار،
چیزی نصیبم نخواهد شد.
همان سالها لبخندم را برای همیشه
زیر خروارها قهقهه ی کودکی دفن کردم و
به راه افتادم…