هامون
لحظات بسیاری در زندگی وجود دارد که در میان جمع قرار میگیری و حواست جای دیگریست.
کتاب میخوانی و پاراگرافها بیمحابا از جلوی چشمانت میگذرند.
میخوانی بیآنکه حتی واژهای از آن را بخاطر سپرده باشی.
یا حتی حرف میزنی و به دیگران پاسخ میدهی بدون آنکه بدانی چه میگویی. انگار لبانت تکان میخورند و اصواتی غریب و حتی عادتوار به سمت آدمها پرتاب میکنی تا بتوانی آن خلوت عجیب ذهنت را کمی بیشتر ادامه دهی.
هستی ولی نیستی.
حضوری داری ولی ابداً «وجود»ی در کار نیست.
وجود داشتن گاهی بهتر از حضور است آنجا که پای «عشق» و «تعهد قلبی» و «زندگی به معنای واقعی آن» وسط میآید. اینجاست که حتی اگر نباشی، در تمامی لحظات «حضور» داری.
ولی امیدوارم این را به تمام زندگی و روزمرهات تعمیم ندهی؛ چرا که ممکن است سالهای زیادی را از تو برباید. گاهی باید یاد بگیری در لحظه باشی.
آدمهای زیادی را میشناسم که به ظاهر در زندگیاند ولی جای دیگری حضور دارند. تمام فکر و ذکر و احساس و رویا و زندگیشان، با قوت هرچه تمامتر، جایی دورتر از آنجا که هستند، جریان دارد.
میخواهم بگویم، آنچه را دوست داری
آنچه را عاشقانه طلب میکنی
در آرزوی آنچه هستی
و رویای هرچه در سر داری
را هیچکسی نمیتواند از تو بگیرد
اینها متعلق به توست، هرجا که باشی
ولی یاد بگیر اطرافت را تماشا کنی و لحظه را با تمام وجود زندگی کنی. نگذار «زمان» تو را محدود و در قفسِ اکنون زندانیات کند.
تو رهایی.
برقصو زندگی کن تا عاشقتر شوی.
برقص و زندگی کن تا رویا را بهتر بفهمی
برقص و زندگی کن تا قدر آنچه روزی آرزویت بود را بیشتر بدانی
برقص و زندگی کن تا تجربهٔ دنیای واقعی از تو یک آدم جسور در راه رسیدن به اهدافت بسازد.
کسی که شهامت زندگی نداشته باشد،
شایستهٔ رویا داشتن نیست.
رویای بیزندگی
مثل بردن بدون بازی ست
مثل عاشق بزدل است.
۲ نظر
در تمام مدتی که متن را میخواندم، به یک مچگیری ذهنی و عاطفی و کاری فکر میکردم.
اینکه دنیای اطراف ما ، به حضور قانع شده و انسانها به جسم راضی ، و چقدر این متن مچگیری میکنه از ما که «بسه، یکی شو» .
دقیقاً چالشی که دیروز و دیشب درگیرش بودم و حالم بد بود ازش.
به نظرم باید جرات و جسارت نه گفتن برای یکی شدن را تمرین و اجرا کنیم.. همیشه، همهجا.
خوشحالم که این متن برات مفید بوده سجادجان 🙂