نامهٔ روبر دسنوس به یوکی _ ترجمه صالح نجفی
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عشق من،
رنجمان تابآوردنی نبود اگر نمیتوانستم آن را بیماریای گذرا و عاطفی انگارم. دیدار دوبارهمان زندگیمان را دستکم سی سال زیبا خواهد کرد. از حال من بپرسی باید بگویم میخواهم بادۀ شباب را لاجرعه سرکشم و لبریز از عشق و نیرو پیش تو بازگردم. حین کار در روز تولدم، زادروزم فرصت مغتنمی شد برای تعمقی طولانی دربارۀ تو. آیا این نامه روز تولدت به دستت میرسد؟ وای نمیدانم چقدر دلم میخواهد صدهزار سیگار آمریکایی برایت میخریدم، یک عالمه لباسِ آخرین مُد، آپارتمانی در غو دُ سِن، خانۀ کوچکی در جنگلِ کُمپیِنی، خانهای در بِل ایل و یک دستهگل کوچکِ چهار پِنی. وقتی من نیستم، میتوانی بروی و آن گُلها را بخری. هر وقت آمدم پولشان را خواهم داد. مابقی را هم قول میدهم بعداً برایت تهیه کنم.
ولی قبل از هر کار دیگر، شراب نابی به یاد من بنوش. امیدوارم دوستانم در این روز تنهایت نگذارند. یک هفته پیش بود که بستهای از ژانلوئی بارو به دستم رسید. رُخش را از سوی من ببوس. مادلن رنو را هم ببوس. آخر این بسته گواه آن است که نامۀ من قطعاً به دستت رسیده. جوابی هنوز نرسیده به دستم، ولی هر روز چشم به راهم. همۀ خانواده را از طرف من ببوس، لوسیِن را، تانت ژولیِت را، ژرژ را. برادر پاسور را اگر دیدی، سلام گرم مرا به او برسان و بپرس آیا کسی را میشناسد که بتواند بیاید و کمککارت باشد. آیا در مطبوعات مطلب تازهای دربارۀ کتابهایم چاپ شده؟ کلی فکر تازه برای شعر و رمان در سرم هست. و دریغا که نه آزادی لازم و نه وقتش را دارم که روی کاغذشان بیاورم. ولی میتوانی به گالیمار بگویی که تا برگشتم در عرض سه ماه دستنویس قصهای عاشقانه در قالب و سبکی سراپا نو تحویلش خواهم داد. برای امروز بس است.
امروز، پانزدهم ژوئیه، چهار نامه دریافت کردم، از بارو، ژولیا، دکتر بنه، و دَنیِل. ممنونم از ایشان و معذرت میخواهم که هنوز جواب ندادهام. هر ماه فقط اجازۀ فرستادن یک نامه دارم. هنوز نامهای از تو به دستم نرسیده است، ولی نامههای دوستان از احوال تو باخبرم ساخته؛ امیدوارم دفعۀ بعد نامۀ خودت برسد. امیدوارم این نامه چون زندگیِ آتیِ ما باشد. عشق من، میبوسمت با مهر، به آنگونه که در نامهای که از زیر دست سانسورچی میگذرد میسر است. هزاران بوسه برای تو. آیا آن جهاز کوچکی را که به هتل شهر کُمپیِنی فرستادم دریافت کردی؟
ـ روبر
تو را چنان روشن به رؤیا دیدهام
چندان راه رفتهام با تو
چندان حرف زدهام با تو
چندان عشق باختهام با سایۀ تو
که دیگر مرا چیزی از تو نمانده است،
برایم راهی نمانده است جز آنکه سایهای باشم میان سایهها
تا صدبار تاریکتر باشم از تاریکی
تا سایهای باشم که خواهد آمد و باز خواهد آمد در آغوش آفتابِ سرور حیات تو.
▪️پدرو کوستا در فیلم «جوانی باشکوه»، نامهٔ ونتورا را ـ که از اردوگاه نازیها به معشوقش نوشته بودـ با تلفیق نامههایی از مهاجران کیپوردی و این نامه از روبر دسنوس تصنیف کرده است.
Letter To Youki | Robert Desnos
۱ نظر
زیبا بود.
دلم برای خوندنِ یه نامه زیبا تنگ شده بود.
نمیدونی چقدر برام جذاب بود.
کاش هیچوقت پیامرسانی نبود تا این متون زیبا ادامه پیدا میکردن…
ممنون.🌹