کوچ – شهلا صفائی
  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من

کوچ – شهلا صفائی

آن‌چـه می‌خوانَـم و می‌آمـوزَم

  • خانه
  • کوچ | فهرست
    • گفتگوها
    • تفکر  نقادانه
    • جهان دیجیتال
    • روانشناسی اجتماعی
    • یادداشت‌ها
    • نامه‌ها
  • کافه کتاب
  • تماس با من
کافه کتاب

معنای زندگی – تری ایگلتون

29 تیر 1398
معنای زندگی – تری ایگلتون

تری ایگلتون (‪Terry Eagleton‬)‏ متفکر و منتقد ادبی انگلیسی متولد ۱۹۴۳ است. بسیاری او را تأثیرگذارترین منتقد ادبی زنده بریتانیا می‌دانند.
او هم اکنون استاد نظریه‌های فرهنگی در دانشگاه منچستر است. ایگلتون، تحت تاثیر ریموند ویلیامز (منتقد ادبی مارکسیست)‌ به نظریه ادبیِ مارکسیستی گرایش پیدا کرد.
از نظریه‌های دیگری که بر او تاثیرگذار بوده نظریه «تحلیل روانی» است.
هم چنین او از طرفداران مهم کارهای «اسلاوی ژیژک» در انگلستان محسوب می‌شود.
از ایگلتون کتاب‌هایی نیز به فارسی ترجمه شده است. از جمله «مارکسیسم و نقد ادبی» و «درآمدی بر ایدئولوژی» و «چگونه شعر بخوانیم؟»


کتاب تری ایگلتون شامل چهار فصل است:
  • «پرسش‌ها و پاسخ‌ها»،
  • «مسأله معنا»،
  • «کسوف معنا»
  • و «آیا زندگی آن چیزی است که شما می‌سازید؟»

تری ایگلتون در این کتاب، به نحوی گذرا زمینه‌های تاریخی، اجتماعی و فرهنگی تهی شدن قلمرو عمومی از معنا را می‌کاود تا دریابد چرا پرسش معنای زندگی در دوران مدرنیته از نو سر برآورده است.

ایگلتون معتقد است:

«اگر زندگی ما معنایی داشته باشد، این معنا همان چیزی است که ما به آن داده‌ایم، نه چیزی که حاضر و آماده در اختیار ما قرار گرفته باشد.»

قسمت قابل توجهی از کتاب صرف بحث بر سر این نکته می‌شود که اصولاً طرح چنین سوالی تا چه اندازه سودمند است. به همین منظور او گریز مختصری در متون فلسفی و ادبی غرب می‌زند و با نگاه به آثار ارسطو، نیچه، دریدا، شکسپیر، فروید، مارکس، شوپنهاور، ویتگنشتاین، هایدگر و بکت در پی پایه‌ریزی دیدگاهی کلی از مفهوم زندگی برمی‌آید.

نویسنده، پرسش «معنای زندگی چیست؟» را پرسشی اصیل توصیف می‌کند و این پرسش در کنار مثال جالبی قرار می‌گیرد: «هندسه چه مزه‌ای می‌دهد؟»
ممکن است چنین پرسشی بی‌معنا به نظر برسد، چرا که معنا، به ساحت زبان تعلق دارد و در آن قالب‌بندی می‌شود.

سپس پرسش مهم هایدگر به چشم می‌خورد: چرا هستیم در حالی که می توانستیم نباشیم و البته او این طور می‌نویسد:

«چرا به جای این که چیزی وجود نداشته باشد، چیزی وجود دارد؟»

از دید عالمان کلام؛ خداوند پاسخ مناسبی برای این پرسش است، در واقع باید از خود به مثابه یک انسان خداباور بپرسیم از این بهتر معنا سراغ داری؟ خداوند! او زمینه هستی است.

اما در جمع فیلسوفان، قضیه فرق دارد، سوال این نیست که کیهان یا جهان، چگونه به وجود آمد، بلکه اگر این خداوند شوخ طبع و شادی‌دوست، نبود و دست به مهندسی طبقات افلاکی نمی‌زد، اکنون این دنیا چرا باید وجود داشته باشد، در حالی که می توانست وجود نداشته باشد؟

ویتگنشتاین بیهوده این سوال را بارها مطرح نکرد که آنچه رازآمیز است، چگونگی وجود جهان نیست بلکه خود «وجود» جهان است!
«پرسش هستی» هایدگر از همین بخش سرچشمه دارد.

در ادامه نویسنده سعی می‌کند بگوید که پرسش مذکور تا حدودی استفهامی انکاری است، در واقع انگار جواب در خود سوال است، مثل وقتی که به کسی می گوییم: چرا گورت را گم نمی‌کنی؟ و مشخص است که از طرف توقع نداریم در این باره به ما توضیح بدهد بلکه می خواهیم واقعا و زودتر گورش را گم کند!

نویسنده سپس به ایرادها و اشتباهات فاحش زبانی اشاره می کند که گاهی مهلک خواهند بود، مثلا وقتی می‌گوییم، این کلاه شماست یا کلاه من؟ آیا به همین شیوه می توانیم بگوییم که این درد شماست یا درد من؟
واضح است که دستور زبان، ما را گاهی فریب می‌دهد و این فریب بر سر انسان، بلاهای جبران ناپذیر آورده است.
شاید وظیفه فیلسوف، منحل کردن برخی پرسش‌هاست که اسیر مغلطه‌های زبانی هستند تا این که بخواهد آنها را حل کند.

در ادامه شرح دیدگاه مربوط به مشکلات دستور زبان، مثال مهم دیگر، شخص نیچه است، کسی که معتقد بود، همین فریبکاری زبان مانع از این می‌شود که ما از دست خدا نجات پیدا کنیم.
از دید نیچه، فکر وجود عینیات متمایزی از قبیل خداوند و انگور فرنگی، صرفاً تأثیر جسمیت بخشی عاملی به نام «زبان» است.
شاید در آینده نیچه به زبانی سخن بگوید که دیگر «اسم» ساز نیست و برای یک کل، اسماء الحسنی نمی سازد و برای اجزا، اسم‌های حقیر.

دریدا هم مانند نیچه و ویتگنشتاین بر این باور بوده که توهمات متافیزیکی چنان در درون ساختار زبان ریخته که چاره‌ای جز فریب خوردن از آن را نداریم. چه زبان درمانی ویتگنشتاین باشد و چه ساختارشکنی دریدا، به هر حال، این زبان فعلی، راهگشا نیست که راهبند است.

حالا که «احتمالا» به قول نیچه، نام‌ها جسمیت پیدا کرده‌اند، نکند واژه «زندگی» هم این طور باشد و در پرسش مهم «معنای زندگی چیست؟» یک فریب زبانی جدی، در کمین ما باشد؟

این پرسش‌ها هستند که دشوارند، نه پاسخ‌ها.
کارل مارکس می‌گوید:

انسان‌ها تنها مسائلی را مطرح می‌کنند که می‌توانند آن‌ها را حل کنند.

پس طبیعی است اگر بگوییم، «معنای زندگی» تا کنون به درستی طرح نشده چرا که کسی راه حل آن را درنیافته است.

نویسنده در ادامه اشاره می‌کند که قرار نیست به همه سوال‌ها پاسخ داد، او تلویحاً به برخی پرسش‌داری‌های غیر اصیل اشاره می‌کند و شاید ذهن خواننده به سمت موضوع علم نافع و علم غیرنافع سوق پیدا می‌کند، علوم روانشناسی و فلسفه یا دست‌کم بخشی مهم از هر کدام از این علوم می تواند نافع باشد اما تعداد موهای سر ناپلئون در هنگام مرگ یا برخی قوانین خشک و پیچیده فیزیکی، شاید نیاز تکاملی برای پاسخگویی نداشته و ندارند و اگر کسی برای آن‌ها پاسخی پیدا کرده، کار بیهوده‌ای انجام داده است.

شاید زندگی ما برای تداوم خود، نیازمند غفلت ما است و قرار نیست ما معنای آن را پیدا کنیم، گویا شوپنهاور یا فروید، این غفلت را بسیار دوست داشتنی و مفید یافته‌اند که انسان را از کنجکاوی درباره معنای زندگی و مرگ اندیشی، بر حذر می‌دارند.

تأکید نویسنده با کنایه‌ای که نشان از موافق نبودنش دارد بر این نکته که وحدت‌گرایی همیشه هم سودمند نیست و گاهی باید از برخی موقعیت‌های اخلاقی، با دست‌های آلوده بیرون آمد، کمی نگران‌کننده است، گویا با یک اعتراف زودهنگام به شکست و پوچی از سوی نویسنده مواجه هستیم.

نویسنده ضمن تأکید بر این نکته که برای همه مسأله‌ها، قرار نیست یک راه حل پیدا شود، می‌نویسد: یکی از پرسش های مهم در ارتباط با «معنای زندگی» که راه حل خوش بینانه‌ای ندارد، «تراژدی» است.
این صورت هنری، ریشه در فرهنگ یونان باستان دارد، گویی فقط باید سر به زیر و آرام راه رفت تا در میدان مین وجودی انسان، منفجر نشد، در نهایت هم آب پاکی را روی دست ما می‌ریزند و می‌گویند: هیچ انسانی مادام که نمرده و از قید رنج رها نشده است، خوشبخت نخواهد بود.

نویسنده در قبال قدرت انکار ناپذیر و جادویی تراژدی، با ذکر مواردی چون ایدئولوژی تسلی بخش، اصلاح طلبی تکه‌پاره، اومانیسم احساساتی و نوش‌داروی ایدئالیستی، ضریب ناامیدی خواننده را افزایش می‌دهد.

با توجه به رهنمون هایدگر در «هستی و زمان»، تفاوت فاحش جانوری به نام انسان با سایر جانوران، در این است که انسان می داند که متناهی است و تنها حیوانی است که همواره زیر سایه ترس زندگی می‌کند.

ما با نشانه‌هایی زندگی می‌کنیم که قابلیت تجرید را در اختیارمان می‌گذارد، فرق انسان با لاک‌پشت احتمالا در این است که به واسطه قدرت زبان می‌تواند «مفهوم سازی» کند و موقعیت انسانی خود را پیدا کند اما لاک پشت «احتمالا» توان این مفهوم سازی را برای خودش ندارد و وقتی در لاک خود فرو رفته، واقعا نمی‌داند کجاست و تصور می‌کند که در ناکجاآباد خودساخته فرو رفته است، شباهت عجیبی بین لاک پشت خودفریبنده با جانورانی به نام «انسانِ پسامدرنیست» وجود دارد.

یک گربه ممکن است نگران و مضطرب یک صدای عجیب یا پرت شدن یک سنگ به سمتش باشد، اما هرگز دچار «اضطراب هستی شناختی» نخواهد شد، از آن دست اضطراب‌های اصیل انسانی که باعث می‌شود سارتر در کمال ناامیدی و یأس از آن تحت عنوان «شور بیهوده» نام ببرد.

ما در این جهان، تصادفی هستیم؟ آیا ممکن بود تصادفاً موجود دیگری به جای ما در درختچه تکامل داروین شکل بگیرد و انسانی در شالوده امروزی خود، موجود نباشد؟ چه رسد به وجود داشتنش؟!
چنین تصوری هر انسان خداناباوری را به اوج یأس و بیهودگی می‌کشاند، زمین زیر پای او حتی در شادترین لحظات زندگی هرگز سفت و محکم نیست. هر چند خداباوران هم در این زمینه لنگ می‌زنند، آن‌ها خوب می‌دانند که خداوند، به فرض وجود، آفرینش را از روی عشق انجام داده نه از روی نیاز، پس به فرض وجود خداوند، ما «وجود اجتناب ناپذیر» نیستیم بلکه بیشتر شبیه یک «وجود افتخاری» هستیم که می‌توانستیم نباشیم، که آمده‌ایم تا زیبایی‌های یک خالق بدون نقص را تماشا کنیم، او را از تنهایی به در آوریم تا حوصله‌اش در جمع فرشتگان سر نرود و با تماشای نگون‌بختی و زندگی سینوسی ما، به او خوش بگذرد!
مثل فرزندی که اگر پدرش در شب زفاف، کمی بر التهاب جنسی خود غلبه می کرد و راه‌های جلوگیری را بلد بود، آن وقت دیگر نیازی به وجودش نبود و اصولاً فرزندی در کار نبود.

در ادامه، نویسنده به وضوح این مفهوم را در ذهن مخاطب خود وارد می‌کند که در دوران پیشامدرن، واژه‌هایی چون امت واحده، کل بزرگ، جمعیت یک صدا و یکپارچه، اهمیت و ارزش بیشتری داشته و اکنون «فرد» به مثابه «اتم» یک جزء و یک واحد تجزیه‌ناپذیر و ارزشمند است، فردیت در نیچه اوج می‌گیرد و در هایدگر بر آن تأکیدی مؤکد صورت گرفته است.
در شرایطی که عیسی از قومش می‌خواهد مانند او یا دست‌کم چیزی شبیه به او، یک «بره پاک» باشند چه توقعی از «فرد» فرد آن جامعه می‌توان داشت؟ بره پاک خداوند دیگر چه نیازی دارد که بداند، معنای زندگی چیست؟

مشخص است که سرمایه‌داری در دنیای امروز همان کاری را می‌کند که چوپان شورشی عصیانگر علیه فرعون زمانه کرده بود، جمعی از بردگان به مثابه گوسفندانی سر به زیر به دنبال چوپان خود بر گرده زمین در حرکت بودند و هستند، این چوپان، زمانی، پیامبر یک دین سامی بوده و زمانی رهبر یک نظام سرمایه‌داری بزرگ و جهانی.
نکند، همین «معنا» هم خود یک فریب باشد؟ نکند تلاش برای یافتن معنای زندگی ما را دوباره به متافیزیکی مبتلا کند که به قدرت شربت فردیت و قرص عینیت، به تازگی از آن بهبودی حاصل شده است؟
هنوز هم اشیاء، لایه لایه و دارای اعماق هستند، اما این بار نیروی دست اندرکار، طبیعت است نه فرشتگان آسمانی.

به طور کلی:

در نظر ایگلتون پاسخ به پرسش معنای زندگی همانند پیدا کردن راه‌حلی برای یک مشکل نیست، بلکه «صرفاً زیستن به گونه‌ای مشخص است.» معنا چیزی نیست که «آن بیرون» کشف شود بلکه «همین جا» در جامعه یافت می‌شود و از طریق آن تحقق پیدا می‌کند. اینکه زندگی من معنا دارد خود تنها هنگامی معنادار است که انسان‌های دیگر نیز همین‌گونه بیاندیشند و زندگی خود را به طریق مشابه بسنجند.
بنابراین معنا تنها در حوزه عمل اجتماعی است که پدیدار می‌شود. (برای بازگرداندن معنا به زندگی‌مان، باید آن را در جامعه به کار ببندیم.) سعادت در نظر او «رهایی از خودخواهی» و «عشق» است؛ عشق به بشریت. (او برای عشق کلمه ‪agape‬ را به کار می برد که در الهیات مسیحی به معنای عشقی است که ورا و متمایز از عشق شهوانی است).
معنای زندگی به سادگی رفتار با دیگران است‪.‬ همان گونه که انتظار داریم با خودمان رفتار کنند؛ توجه به نزدیکان و کمک کردن به افراد غریبه است.
او می‌گوید؛ «عشق به معنی فراهم‌آوردن فضا برای شکوفایی دیگری است، در همان هنگام که دیگری نیز برای شما چنین می‌کند.» این عشق دوسره به نوعی چیره شدن بر آن مبنای بدبینانه فراهم‌آمده از زندگی مدرن است.

۶ نظر
13
فیس بوک توییتر گوگل ‌پلاس پینترست لینکدین
نوشته قبلی
همگرایی رسانه‌ ای ( Media Convergence)
نوشته بعدی
ایکیگای شما در زندگی چیست؟

۶ نظر

سمیه ۲۹ تیر ۱۳۹۸ - ۱۰:۲۷ ب٫ظ

چه تعریف خاص و عجیبی از عشق داره.فراهم آوردن فضا،اشاره به تلاش برای ساختن داره و ایجاد این فضا برای رشد دیگری چه زیبا غرق شدن در دیگری رو نشون میده و در آخر ذکر این مورد که فضای رشد شخص هم متقابلاً فراهم شده باشه تذکر عالی برای رشد شخصی بیان می‌کنه.به این فکر میکنم که در این تعریف جایگاهی برای واژه ی عاشق و معشوق وجود داره؟یا سرتاسر عشق قرار داره و هر دو نفر عشق نامیده میشن.

پاسخ
سعید ۷ شهریور ۱۳۹۸ - ۱۱:۲۲ ب٫ظ

تا اونجایی که من در مورد معنای حقیقی عشق جستجو کردم این تعریف بیشتر شبیه معامله هست تا عشق . در معامله دادن و گرفتن در کار هست و اگر یک طرف قطع شود طرف دیگر هم قطع می شود‌. به عنوان مثال اگر دوست صمیمی شما مادامی که تغییر رفتار دهد به گونه ای که گذراندن وقت با او باعث رنجش شما شود و با نظرات و حرف ها و دیدگاه های او به شدت مخالف باشید دوستی شما قطع می شود چرا که شما عاشق او نیستید و فقط دوست او بودید. به عبارتی دوستی بر پایه یک معامله هست. یعنی تا زمانی دوست تو هستم که از بودن با تو احساس خوبی به من دست دهد و اگر فرد مقابل هم این حس را نسبت به داشته باشد این دوستی شکل میگیرد درست مانند یک معامله.
اما به رابطه یک مادر با فرزندش نگاه کنید. فرزندس ممکن است بداخلاق شود معتاد شود پرخاشگر شود اما با این وجود او را فرزند خود می داند و برایش دلسوزی می کند. یعنی فرزند خود را آنکونه که هست با تمام خوبی ها وبدیهایش دوست دارد. به عبارتی عشق یعنی من دوست دارم انچه را که تو دوست داری و بیزارم از انچه که تو بیزاری و تو را با تمام خوبی ها وبدیهایت و با تمام سود و ضرری که به من میرسانی دوستت میدارم. بالاترین درجه عشق را معمولا در ادیان میبینیم. زمانی که عالمان دینی عشق را در ارتباط خدا با بندگانش تعریف میکنند. انان عشق را احساس خداوند نسبت به بندگانش تعریف میکنند. خداوند بندگانش را با تمام خوبی ها و بدیهایش دوست دارد. از بدترین مخلوقاتش تا عابدترینشان را. از کافرترین تا عابدترین. به عبارتی از انجایی که خداوند را وجودی بی نیاز از هرگونه رفتار بندگان تعریف می کنند احساسش نسبت به بندگان را عشق تعریف می کنند. البته در اینجا سوال زیرکانه ای هم وجود دارد . و ان این است که اگر ظلم بندگان به خداوند آسیب میرساند آیا باز هم خداوند بندگانش را دوست میداشت؟
با این وجود تعریف عشق کمال و حدنهایی دوست داشتن است که اگر بخواهیم این حس را ارزش گزاری کنیم درجاهایی مفید ودر جاهایی مضر است به عبارتی ارزش گزاری آن کاملا وابسته به شرایط است

پاسخ
شهلا صفائی ۲۶ مهر ۱۳۹۸ - ۷:۰۲ ب٫ظ

سعیدجان ممنونم از وقتی که گذاشتی و موضوع رو از نگاه خودت باز کردی. حس کردم شاید دوست داشته باشی این دو مطلب رو هم که قبلا در این باره نوشتم بخونی:

در باب رمانتیزیسم (قسمت اول)
در باب رمانتیزیسم (قسمت دوم)

و یا سری مطالب عشق چیست که در شش قسمت نوشته ام. (+)

پاسخ
صادق ۲۹ تیر ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۷ ب٫ظ

حافظ وجود معمایی است که تحقیقش فسون است و فسانه

پاسخ
سعید ۷ شهریور ۱۳۹۸ - ۱۰:۵۵ ب٫ظ

از دکتر هلاکویی شنیده بودم که باید از چرا زندگی می کنیم به سمت چگونه زندگی کنیم تغییر مسیر دهیم. در واقع این همان کاری است که فلسفه انجام داد. اما در مورد استناد و تکیه بر متافیزیک با استناد به صحبت های دکتر گلشنی اشتباه بزرگی هست که وهم و خیال چه در حالتی که مهر تقدس گرایی را بر ان زده شده و چه در حالتی که یک افسانه هست کنار گذاشته شود. به شخصه معتقدم ما نمیدانیم ایا آفرینش هدفی دارد یا نه… نه اینکه بگوییم افرینش بی هدف است… شاید روزی به این سوال جواب دهیم شاید هم نه. اما تکلیف ما در زمان فعلی که جواب این سوال را نمیدانیم در این هست که باشناخت زندکی و اگاهی نسبت به پدیده مرگ به گونه ای زندگی کنیم که با وجدانی آسوده ( از قول پروفسور سمیعی) از دنیا برویم. البته به تعبیر من این راحتی وجدان تنها مربوط به ارتباط ادمی با دیگران نیست بلکه در رابطه با خود فرد هم تعریف می شود. معمولا انسان هایی که تمام ظرف زندگی خود را از موضوعی خاص پر می کنند انسان هایی هستند که در دوران کهن سالی احساس پشیمانی دارند. از جمله دانشمندانی که به خاطر موضوع علمی خاصی خود را از تجربه کردن سفر تشکیل خانواده گذراندن زمان با کودکان و تی مطالعات جانبی محروم کرده اند یا حتی همین پدرها و مادران ما ایرانی ها که تمام وقت خود را صرف فرزندانشان کردند و اکنون بعد از بزرگ شدن انها کاسه چه کنم در دست گرفته اند و یا خود را با بزرگ کردن نوه ها سرگرم می کنند.

پاسخ
احسان ۶ آذر ۱۳۹۹ - ۹:۳۶ ق٫ظ

همه‌ی نظریه‌ها شکلی از تردید به مسائل دنیایی را مطرح کرده و ما الزاما مجبور نیستیم که آنها را آنگونه که بیان شده ، قبول کنیم. در واقعیت چیزی که دیده می‌شود و مفهومی که ساخته می‌شود در ذهن آدم‌ها ، سبب می‌شود که نظرات‌شان ، را اینگونه ارائه دهند.
اما واقعیت مسئله به هر شکلی که فهمیده شده است ، نیست. بلکه جنس عناصر و اتم‌های سازنده‌ی موجودیت‌ها بر اساس خاصیت‌هاشان هستند که اصل مفاهیم موجودیت‌ها را ساخته‌اند. و دیدگاه‌های ما تنها می‌توانند روندهای رویدادهایی باشند که آنها را در ذهن‌مان ساخته‌ایم. اکنون این ساخته شده می‌تواند عین واقعیت باشد و یا برداشت ما از آن واقعیت.

پاسخ

لغو ارسال نظر لغو پاسخ

مطالبی که ممکن است دوست داشته باشید.

بارون درخت نشین_ ایتالو کالوینو

26 دی 1395

هنر سیر و سفر _آلن دوباتن

21 خرداد 1395

وقتی از دو حرف می‌زنم از چه حرف...

6 تیر 1395

سفرنامه اروپا – تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانی

14 شهریور 1401

جای خالی سلوچ – محمود دولت آبادی

10 تیر 1397

ماجرای سفر من و زوربا

18 تیر 1403

شیرجه در خوشبختی – دنیل گیلبرت

5 آبان 1397

فاوست – گوته

10 آذر 1400

پشت پرده ریاکاری – دن اریلی

26 مهر 1399

همه دروغ می‌گویند – نوشته ست استیونز دیویدویتس

10 فروردین 1399

دسته بندی

  • تفکر  نقادانه (۲۴)
  • جهان دیجیتال (۲۰)
  • روانشناسی اجتماعی (۱۸)
  • فیلم (۵)
  • کافه کتاب (۷۲)
  • گفتگوها (۳)
  • یادداشت‌ها (۲۱۷)
    • نامه‌ها (۱۴)

آخرین نوشته ها

  • ماجرای سفر من و زوربا
  • پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • هوای قریه بارانی‌ست
  • جایی کوچک میان نخواستن زندگی و نخواستن مرگ
  • فاعلیت زیستن ـ نامه‌هایی در ستایش زندگی
  • حال در معنادهی به گذشته مؤثر است.
  • اگر اندکی پایین‌تر بود آسمان…
  • علاج یأس با فهم درمیانگی
  • مسافر
  • تولید غیرارادی خاطرات ساختگی توسط مغز

دیدگاه ها

  • صادق در ماجرای سفر من و زوربا
  • دامون در ماجرای سفر من و زوربا
  • رها در ماجرای سفر من و زوربا
  • حجت در ماجرای سفر من و زوربا
  • Paras2 در ماجرای سفر من و زوربا
  • زهرا در همیشه همه‌چیز مثل همیشه است
  • محمد در پیشرفت، فرایندی دیالکتیکی است؟
  • محمود جالینوسی در آه از آن رفتگان بی‌برگشت
  • ستار فلاح در سه هزار و پانصد قدم- احوالات
  • شکیب داودی در تاسیان _ هوشنگ ابتهاج

RSS وبلاگ روانشناسی اجتماعی

  • خانه
  • کافه کتاب
  • وبلاگ روانشناسی اجتماعی
  • تماس با من

@2017 - تمام حقوق این سایت، متعلق به شهلا صفائی می باشد.