ما در توهمی سراب گونه غوطه وریم.
تماماً شبیه سرگشتگانی شده ایم در دل بیابان،
که در جستجوی یک خواب بیدارگونه می دویم و نمیرسیم.
خوابی خوش که در بیداری می بینیم ولی ماهیتی عبث و پوچ دارد.
خواب دو عاشق که بهم می رسند.
خواب فقیری که سر سفره ای نشسته و غذای گرم میخورد.
خواب آن کودک کار که در زمستان، کنار بخاری آرام خوابیده.
اینروزها، چشم ها نیز دروغ می گویند و ما از شنیدنش لذت می بریم
گویی در این سراب، جور دیگر، امید نجات نیست.
امید بسته ایم به فردای نیامده در افقی مرموز و دوردست
و از “اکنون” غافلیم.
“امروز”، اینجا در کنار ماست ولی ما باید بدویم و نرسیم و
هی دورتر و دورتر شویم.
میان دو سراب، خسته و سرگردان، نفس زنان، تلاش می کنیم
برای نرسیدن هایی شکوهمندتر!
گاه میترسم
میترسم این توهم از اینی که هست دردناک تر شود
آنجا که مجبور شویم دروغ را حقیقت بپنداریم
نیستی را هستی
واهی را امید
تاریکی را روشنایی
از کجا معلوم؟
شاید توهم و سراب و فریب، همین جا و اکنون باشد.
کسی چه می داند اگر دلخوش به این توهم ها نبودیم چه میشد؟ …
۱ نظر
اصطلاحاتی که ما در اجتماع آنها را میآموزیم ، اکثرا وهمی از مفهوم اصلی کلمه بودهاند و هستند و ما اینگونه آنها را از مردم آموختهایم.
و زمانی که به واقعیت مسائل مینگریم ، آنها را نمییابیم؛ بلکه وهمی را میابیم که ما را به زانو در آورده است.