پیش نوشت: این مطلب، قسمت چهارمِ سریِ “در باب اهمیت آموزش” از تخته سیاه است. پست هایی که پیش نیازِ خواندن این مطلب هستند:
معلم، خود را مالکِ مطلق دانش و آگاهی می داند و شاگرد برایش حکم فردی را دارد که هیچ نمیداند.در حالیکه چنین نیست.
باید همواره، بده بستان و گفت و شنودی بین معلم و شاگرد برقرار باشد.
معلم همانگونه که می آموزاند، از شاگرد بیاموزد و شاگرد همانگونه که یاد می گیرد، در حال آموختن به معلم نیز باشد.
و همه باهم جریانی ایجاد کنند که نتیجه اش رشد و هشیاری و آزادی ست.
شاگرد نباید تنها، مسئولِ حفظ کردن نقل های معلم باشد و تمام محتویات، توسط معلم از پیش آماده شده باشد و در ظرف ذهن و اندیشه ی شاگرد ریخته شود.
باید بجای حفظیات، به رفتارهای “ادراکی”پرداخته شود؛ چیزی که موجب برانگیختن اندیشه ی نقادِ معلم و شاگرد شود.
وگرنه چیزی که امروز به عنوان “آموزش و پرورش” شاهدش هستیم نه به آموزش می پردازد و نه بطور صحیح پرورش میدهد.
✔️ معلم خوب قادر است با طرح مسائلی برای تفکر، پیوسته اندیشه های خود را در اندیشه های شاگردان از نو شکل دهد و تعصبی به منابع آموزشی اش به عنوان مالکِ برحق نداشته باشد!
✔️معلم باید شرایطی را ایجاد کند که از شناخت و معرفت سطحی، به معرفتی عمیق برسیم.
نحوه ی آموزشی که سالهاست شاهدش هستیم، جز سرکوب کردن قوه ی خلاقه ی شاگرد، چیزی در خود نداشته و بیشتر به آنان مطیع بودن بی چون و چرا را آموخته است.
نقطه ی آغاز این تغییر بزرگ در خود آدم ها نهفته است. اینکه بخواهند باعث رشد و تعالی خود شوند و به سوی آینده حرکت کنند و آن را هشیارانه و قدم به قدم بسازند.
و لازمه ی شروعش این است که اندکی بایستیم و از خود بپرسیم چرا؟
✅ چرا به این وضعیت با این خصوصیات تن داده ام؟
✅ میتوانست چگونه باشد که نیست؟
✅ چه کسی یا چه کسانی جلوی رشد و انسانیت مرا گرفته اند و منفعتشان در چه بوده؟
✅ چه واقعیاتی برایم درست درک نشده اند؟
✅ و این انفعال و ترس از تغییر، در نتیجه ی کدام آموزش هاست؟