اتفاقی که این سه هفته در خیابانهای ایران به راه افتاد و همچنان نیز ادامه دارد به من گویی جان تازهای بخشید. شاهد متولد شدن یک اتفاق و مفهوم تازه…
آخرین نوشته های من
-
-
Photo:Mike Chai ایستادهام روی پل عابر پیاده و عبور و مرور ماشینها را تماشا میکنم. هربار که این بالا میآیم-گویی تنها پناه امن و نهانم باشد؛ از تمام هست و…
-
یک-برایش نوشتم: «تا حالا شده کسی با شنیدن آهنگ یار شیرین لیلا فروهر گریه کرده باشه؟» داشتم ورزش میکردم و پادکست گوش میدادم، برای دومین بار اپیزود «دیوانه است آنکه…
-
سفرنامه اروپای داستایفسکی بهواقع یک سفرنامه نیست؛ همان تأملات زمستانی بر تأثرات تابستانیست که در عنوان فرعی کتاب گفته شده. داستایفسکی یکسال بعد از سفرش به اروپا که نخستین سفر…
-
سکوت برهها با بازی آنتونی هاپکینز حیرتانگیز بود. استایل و نحوه ایستادنش، نگاهش، مدل ادای کلمات و پرستیژی که برای این کاراکتر خلق کرده، هانیبال لکتری را آفریده که در…
-
دو ساعتی میشود که حس میکنم بار سنگینی را از روی دوشم زمین گذاشتم. مادامی که درگیر رسم و رسومات و تشریفاتی-هرچقدر هم به آنها باور و اعتقادی نداشته باشی،…
-
با «اسکار شیندلر» بواسطه فیلم اسپیلبرگ –فهرست شیندلر (Schindler’s List)، آشنا شدم. هیچوقت فکر نمیکردم روزی در زندگیام بیاید که آنقدر صبور باشم که یک فیلم درام تاریخی خصوصا جنگ…
-
مدتها بود تصمیم داشتم «یادداشتهای یک دیوانه» از گوگول را بخوانم. حالا فکر میکنم سالهایی که با او آشنا نبودم فرصتهای سوختهی زندگیام به حساب میآیند. درباره گوگول همین بس…
-
با اینکه نسبتی با مفهومی چون «امید» ندارم و معتقدم همان مصیبت آخرین است که نیچه زمانی گفته بود؛ ولی مجذوب فیلم «رستگاری در شاوشنک» شدم که امید، مضمون اصلی…
-
یک: ما با مرگ-آن چیز پیش پاافتادهی بیهمتا- خوب کنار نمیآییم. نمیتوانیم مثل باقی چیزها مرگ را بخشی از یک قاعدهی کلی ببینیم. به قول ادوارد مورگان فوستر، «درک…
-
در زمان جنگ جهانی دوم، نیروهای آلمانی بعد از تصرف یک کشور میتوانستند در خانههای مردم آن زندگی کنند. بعضی از ساکنین این کشورها خانههای خود را رها کرده بودند…
-
پیرمرد و دریا را زمانی خواندم که برای یک قدم بیشتر میجنگیدم. روزهایی که برای تابآوری در مقابل فشارها و بیخوابیها و نگرانیها به خودم نهیب میزدم و به راه…
-
ابتهاج در شعر اندوهرنگ از کتاب سراباش- که بخشی از کتاب آینه در آینه نیز است- میگوید: میروی…، اما گریز چشم وحشیرنگ تو راز این اندوه بیآرام نتواند نهفت. به…
-
_ پدربزرگ عزیز، به من فرمان بده. با تبسمی دست بر سرم نهادی. دست نبود، آتشی رنگارنگ بود. شعله تا بن مغزم دوید. _فرزندم، برس به آنچه میتوانی. صدایت جدی…